خیلی وقت است که صبح شده من هنوز نمیتوانم چشمهایم را باز کنم.. چیزی در دلم سنگینی میکند.. چیزی شبیه نطفه.. شبیه دانه ی کوچیکی که جوانه زده.. شبیه من ِ کوچک.. و شاید تو..دلم برایت تنگ شده و میدانم باز کردن چشمانم دوریت را مثل پتکی روی سرم خواهد زد.. دستم را روی رختخوابم تکان میدهم شاید به تو برسد.. آن وقت چه راحت چشمهایم را باز میکنم و بی هیچ معطلی به آشپزخانه میروم, سماور را پر از آب میکنم و تابه را روی اجاق میگذارم از آن املتی که دوست داشتی آماده میکنم و سمت تلویزیون میروم. کانال موسیقی مورد علاقه ات را انتخاب میکنم و صدایش را یکی یکی بالا میبرم به صد میرسد.. از خوشحالی یکی دوتا از حرکتهایی که یادم داده ای یرای نرمش انجام میدهم و پنجره ها را باز میکنم چه هوای خوبی وارد اتاق میشود چه زندگی دلنشینی چه صبح دوست داشتنی ای. صدای غرغر سماور از لابه لای موسیقی پخش شده قابل شنیدن نیست و من در ذهنم برای خودم صداسازی میکنم و به سمتش میروم. باهاش حرف میزنم " ئه چیه عزیزم؟ چرا غر میزنی؟ خب یه چن ثانیه بیشتر بجوشه این آب مگه چی میشه؟ لبخند بزن مث من و آروم باش تا بتونی لذت ببری از همه چی. آفرین سماور مهربون"

دنبال دارچین میگردم کشوهارا یکی یکی باز و بسته میکنم دیشب که نیامدی هواسم نبود کجا گذاشتمش.. مهم نیست پیدایش میکنم همین که امروز اینجا کنارم هستی هرچه بخواهی برایت پیدا میکنم..

بوی دارچین با هوای دلنشین اسفند پر شده در اتاق.. 

دستم را هرچه تکان میدهم خبری از تو نیست.. میترسم چشمهایم را باز کنم.. میترسم باز کنم و ببینم نیستی, آن وقت دیگر نه سماور را دوست دارم نه اسفند را نه موسیقی و نه دارچین را.. تا خود شب همینجا میخوابم و منتظرت میمانم که بیایی.. زودتر بیا که گشنگی امانم را بریده.. هوس املت کرده ام با چای دارچین. با موسیقی مورد علاقه مان. در هوای دلنشین اسفندماه..