امان از این سرماخوردگیه وقت نشناس.. تا تو بودی هیچ دردی نداشتم یادت هست؟ همه اش میخندیدم و میگفتم عشق سپر محکمیست در برابر دردها.. میگفتی یعنی من عاشقت نیستم که سرما میخورم؟ میگفتم هستی ولی نه آنچنان که باید.. اما این فلسفه ی درستی نبود.. من هنوزم عاشقت هستم.. من هنوز هم با تکرار اسمت دل پیچه میگیرم و دستانم عرق میکند.. فقط حواسم نبوده.. همین. اگر فکر میکنی عشقم کم شده که سرماخورده ام سخت در اشتباهی.. اصلا از کجا معلوم که آلرژی نباشد؟ اصلا شاید این جسم ِ تنها بهانه ی تورا میگیرد؟ کی قرار است برگردی؟ بیا تا توی همان لیوان های قهوه ای رنگمان چایی بخوریم.. بخندیم.. تخته نرد بازی کنیم.. بیا که بی تابی میکند این جسم.. سنگینی میکند بر روح خسته ام..