انتظار میکشم برای خاله شدن، برای دیدن کودکی که شاید پاره تن خود من هم باشد، کسی که 9 ماه تمام انتظارش را کشیدم، شاید اصلا شباهتی با من نداشته باشد، ولی از همان روزی که وجودش دلم را لرزاند حس کردم بهترین همدمم خواهد بود، باید بهترین خاله ی دنیا باشم، باید تحت هر شرایطی کنارش باشم، اولین هایش را کنار من تجربه کند، چندماهیست که کتابهای بچه داری و نحوه ی صحیح تربیت فرزندان را میخوانم، نمیدانم اگر وروجکی در شکم خودم بود چه ها میکردم، دارم لحظه شماری میکنم برای اینکه ببینمش، بویش کنم و تک تک خاطراتش را بنویسم. چقدر ندیده دوستش دارم، چقدر دلم میخواهد بغلش کنم، آمدنش که نزدیک تر میشود قلبم تندتر از روزهای قبل میزند..

-----------------------------------------------------------------

راستی، دلم برایت خیلی تنگ شده، دوست دارم دیوانه وار گریه کنم، عکس هایت را قایم کرده ام که مبادا ببینمت و داغ دلم تازه شود، تورا در گوشه ی مغز و دلم پنهان کرده ام و میترسم از فکر کردن به تو! تمام روزهایم را میخواهم تند تند پشت سر بگذارم ولی هر روزم هزار سال میگذرد.. بیا جان من، بیا که دیگر طاقت دوریت را ندارم! چطور التماست کنم؟ چطور بهت بفهمانم تو همه ی زندگی من بودی و هستی؟

-----------------------------------------------------------------

انتظار آمدن کودکی از رنگ من، و دوری از زندگی ام، احساسات متضادی که هرروز بیشتر و بیشتر مرا به مردن میخواند...