نه چندان محسوس

شخصی نویسی های من

۶ مطلب در اسفند ۱۳۹۴ ثبت شده است

خدانگهدارت

دیروز مادرت را دیدم, از کنارم رد شد.. انگار اتفاقی نیافته باشد.. انگار دختری نداشته باشد.. انگار مرا نشناخته باشد.. خیلی آرام, بی آنکه نگاهی به سمتم داشته باشد رد شد و رفت.. دیروز عطرت را شنیدم بی آنکه تو باشی و ببینمت.. عطرت از کنارم به آرامی رد شد و رفت..دیروز چشمانت را دیدم, بی آنکه نگاهم کنند رد شدند.. دور شدند و دیگر ندیدمشان.. هیچ وقت این شباهت را ندیده بودم..هیچ وقت دلم نخواسته بود مادرت را در آغوش بکشم و زار زار گریه کنم..تازه میفهمم که چقدر دلم هوایت را کرده.. چقدر بی تو بودن سخت میگذرد.. چقدر مادرت مرا داغون کرد دیروز.. چرا نمیتوانم عادت کنم به نفس کشیدن ِ بی تو؟ من معتاد ِ نگاهت بودم انگار..معتاد هوایی که کنارت میکشیدم.. چرا تمام نمیشود این نبودن ها؟؟ باید تمامت کنم.. همین امروز.. همین امشب.. چشم هایم را خواهم بست و فردایی بدون تو آغاز خواهم کرد.. چاره ی دیگری ندارم برای زندگی.. آخرین راه همین است.. خداحافظ تریاک ِ لعنتی.. خداحافظ درد ِ بی درمان.. خداحافظ عشق ِ ناتمام..خدا نگهدارت باشد..

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
پارلا روشن

یک دقیقه غفلت

امان از این سرماخوردگیه وقت نشناس.. تا تو بودی هیچ دردی نداشتم یادت هست؟ همه اش میخندیدم و میگفتم عشق سپر محکمیست در برابر دردها.. میگفتی یعنی من عاشقت نیستم که سرما میخورم؟ میگفتم هستی ولی نه آنچنان که باید.. اما این فلسفه ی درستی نبود.. من هنوزم عاشقت هستم.. من هنوز هم با تکرار اسمت دل پیچه میگیرم و دستانم عرق میکند.. فقط حواسم نبوده.. همین. اگر فکر میکنی عشقم کم شده که سرماخورده ام سخت در اشتباهی.. اصلا از کجا معلوم که آلرژی نباشد؟ اصلا شاید این جسم ِ تنها بهانه ی تورا میگیرد؟ کی قرار است برگردی؟ بیا تا توی همان لیوان های قهوه ای رنگمان چایی بخوریم.. بخندیم.. تخته نرد بازی کنیم.. بیا که بی تابی میکند این جسم.. سنگینی میکند بر روح خسته ام..

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
پارلا روشن

خنده های عشق

هیچ فکر نمیکردم روزی برسد که صدایت تنها دارایی ام باشد.. صدایی که بطور اتفاقی روی گوشیم ضبط شد.. حواسمان نبود.. توئم ندیدی ضبط شدنش را.. دیروز که دنبال ریکوردهای استاد بودم وسط توضیحات پی در پی استاد یهو تو حرف زدی.. اولش خندیدی و بعد گفتی پارلا سایلنت کن.. منم خندیدم صدای خنده ام چقدر عوض شده.. چقدر سنگین تر شده امروز.. صدای خنده ات را جدا میکنم و کپی اش میکنم در لحظه لحظه ی زندگیم.. آلارمش میکنم.. رینگتونش میکنم.. حتی وقتی رمز گوشی ام را اشتباه میزنم تو میخندی.. میخندی و من بی اختیار گوشی ام را بغل میکنم.. چقدر خنده ات را عاشقم.. چقدر صدای خنده هایت آرامم میکند.. گوشی را توی اتاقم روی بالشم میگذارم و از اتاق کناری به خودم زنگ میزنم .. از توی اتاقم میخندی و با صدای بلند میگوویم ای جانم.. می آیم و کنارت دراز میکشم.. تو هنوز هم میخندی تا آخرین بوق آزاد.. و من غرق خنده هایت میشوم..

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
پارلا روشن

بوی ماه اسفند

خیلی وقت است که صبح شده من هنوز نمیتوانم چشمهایم را باز کنم.. چیزی در دلم سنگینی میکند.. چیزی شبیه نطفه.. شبیه دانه ی کوچیکی که جوانه زده.. شبیه من ِ کوچک.. و شاید تو..دلم برایت تنگ شده و میدانم باز کردن چشمانم دوریت را مثل پتکی روی سرم خواهد زد.. دستم را روی رختخوابم تکان میدهم شاید به تو برسد.. آن وقت چه راحت چشمهایم را باز میکنم و بی هیچ معطلی به آشپزخانه میروم, سماور را پر از آب میکنم و تابه را روی اجاق میگذارم از آن املتی که دوست داشتی آماده میکنم و سمت تلویزیون میروم. کانال موسیقی مورد علاقه ات را انتخاب میکنم و صدایش را یکی یکی بالا میبرم به صد میرسد.. از خوشحالی یکی دوتا از حرکتهایی که یادم داده ای یرای نرمش انجام میدهم و پنجره ها را باز میکنم چه هوای خوبی وارد اتاق میشود چه زندگی دلنشینی چه صبح دوست داشتنی ای. صدای غرغر سماور از لابه لای موسیقی پخش شده قابل شنیدن نیست و من در ذهنم برای خودم صداسازی میکنم و به سمتش میروم. باهاش حرف میزنم " ئه چیه عزیزم؟ چرا غر میزنی؟ خب یه چن ثانیه بیشتر بجوشه این آب مگه چی میشه؟ لبخند بزن مث من و آروم باش تا بتونی لذت ببری از همه چی. آفرین سماور مهربون"

دنبال دارچین میگردم کشوهارا یکی یکی باز و بسته میکنم دیشب که نیامدی هواسم نبود کجا گذاشتمش.. مهم نیست پیدایش میکنم همین که امروز اینجا کنارم هستی هرچه بخواهی برایت پیدا میکنم..

بوی دارچین با هوای دلنشین اسفند پر شده در اتاق.. 

دستم را هرچه تکان میدهم خبری از تو نیست.. میترسم چشمهایم را باز کنم.. میترسم باز کنم و ببینم نیستی, آن وقت دیگر نه سماور را دوست دارم نه اسفند را نه موسیقی و نه دارچین را.. تا خود شب همینجا میخوابم و منتظرت میمانم که بیایی.. زودتر بیا که گشنگی امانم را بریده.. هوس املت کرده ام با چای دارچین. با موسیقی مورد علاقه مان. در هوای دلنشین اسفندماه.. 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
پارلا روشن

عشق

داشتم به این فکر میکردم که اولین مطلبم چی باشه ؟ یا اصلا چجوری شروع کنم ؟ ولی خیلی سخته استارت زدن، اونم تو موقعیتی که همه چیزش برات تازگی خودش رو داره.. 

دلم میخواد قبل از اینکه نوشته هام رو رونویسی کنم و کپی کنم اینجا، یه کم از خودم بگم، 

یه دختر پر شورو هیجان، عاشق موسیقی ، عاشق ورزش و نوشتن، عاشق حیوونا.. کلمه ی نفرت رو نمیتونم درک کنم گاهی وقتا، چطور آدما میتونن تو دنیای به این خوبی ، به جای عشق و دوست داشتن، دلشون رو پر کنن از کین و نفرت ؟ من  هیچوقت تجربه ش نکردم.. من عاشق آدما بودم و هستم، از همه چیه زندگی لذت میبرم و خیلی خوشحالم که تونستم جز افرادی باشم که لذت زندگی رو چشیدن..

زندگی من تو چیز خاصی محدود نشده، من عاشق اینم که همه چیزایی که دوست دارم رو تجربه کنم، الان شمایی که این مطلب رو میخونین، مطمئنم اگه بیام سراغ وبلاگتون یا یه نظری ازتون دریافت کنم، یه اتاقی با اسم شما تو دلم براتون ساخته میشه..

فک کنم تا اینجا کافی باشه، چون کم کم دارم مث همیشه پرحرفی میکنم.

دوستتون دارم از زندگیتون لذت ببرین

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
پارلا روشن

شروع

دیگه تصمیم گرفتم همه ی کاغذ پاره هایی که تو جیبای لباسام مخفی شون میکنم رو بنویسم رو این صفحه ی مجازی..
دیگه اون موقع از پیدا شدنشون هراسی نخواهم داشت، خیلی راحت و بی دغدغه مینویسم و ثبت میکنم..
انشالله که همه چی خوب پیش بره ..
البته یادم رفت، سلام به همه ی شماهایی که قراره وبلاگم رو بخونین 
۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
پارلا روشن