من که جز تو عاشق دیگری نبودم، من که جز تو کسی را نمیدیدم، توی لعنتی آمدی و درست نشستی وسط دلم، پاهایت را دراز کردی و کل قلبم را به خودت اختصاص دادی، گفتی اگر پای دیگری به اینجا باز شود میروم، برای همیشه هم میروم!

رفتی! ولی بی آنکه دیگری جای تو را تنگ کرده باشد، رفته ای و هنوز کسی جرات وارد شدن به خانه ات را نکرده، هنوز هم اینجا روی سمت چپ بدنم نگهش داشته ام، وسواسی هایت را خوب میشناسم، حتی اگر کسی این تو، نفس هم بکشد دیگر پایت را به این قلب نمیگذاری!

تو رفته ای و من هرروز گردگیری میکنم تابلوهای آویزان به دیوارت را، تو رفته ای و من هرروز با روزنامه های نخوانده پاک میکنم تک تک پنجره هایت را، تو رفته ای و انگار دیگر نخواهی آمد..

زنگ که زدی دلم که نه، تمام وجودم به لرزه افتاد، صدایت را که شنیدم زبانم که نه نفس هایم بند آمد، سلامت را که شنیدم پاهایم تحملم نکرد، فرو ریختم، در اتاق ؟ نه، در خودم! تمام شدم، در عشق؟ نه، در زندگی!

آخرین باری که صدایت را شنیده بودم برمیگردد به روزهایی که فکر میکردم هنوز هم عاشقی، برمیگردد به روزی که آخرین تصویر تو در حافظه ام ثبت شد، اولین روزی که صدایت را شنیدم کی بود؟ یادت هست؟ 

منتظر تاکسی بودم، نزدیکتر آمدی، سلام بی صدایی کردی و خودم را زدم به نشنیدن، با خودت کلنجار می رفتی، این را با نگاه کردن به زمین هم میدیدم، دوباره سلام کردی، این بار بلندتر بود صدایت، نگاهت کردم و خندیدم، گفتم حالا شد، به این میگن سلام!

رنگت قرمز شده بود، در یک لحظه خجالت و خنده بهت هجوم آورد، خندیدی و پرسیدی؟ مگه شنیدین؟

ای کاش زمان برگردد به همان روزهای بیرحمی که مرا اینگونه عاشق کرد، قول میدهم دیگر عاشقت نشوم، ولی تو هم باید قول دهی، باید به من قول دهی که از کنارم رد نشوی، بوی عطرت را نشنوم، صدایت را خنده هایت را... قول دهی نیایی و با خجالت نگاهم نکنی، آن وقت من هم قول میدهم اینبار عاشقت نشوم...

هنوز هم آخر هر نوشته ام دوست دارم با خط بزرگی بنویسم ، برگرد.. جان ِ من ِ بیچاره برگرد...