دیروز مادرت را دیدم, از کنارم رد شد.. انگار اتفاقی نیافته باشد.. انگار دختری نداشته باشد.. انگار مرا نشناخته باشد.. خیلی آرام, بی آنکه نگاهی به سمتم داشته باشد رد شد و رفت.. دیروز عطرت را شنیدم بی آنکه تو باشی و ببینمت.. عطرت از کنارم به آرامی رد شد و رفت..دیروز چشمانت را دیدم, بی آنکه نگاهم کنند رد شدند.. دور شدند و دیگر ندیدمشان.. هیچ وقت این شباهت را ندیده بودم..هیچ وقت دلم نخواسته بود مادرت را در آغوش بکشم و زار زار گریه کنم..تازه میفهمم که چقدر دلم هوایت را کرده.. چقدر بی تو بودن سخت میگذرد.. چقدر مادرت مرا داغون کرد دیروز.. چرا نمیتوانم عادت کنم به نفس کشیدن ِ بی تو؟ من معتاد ِ نگاهت بودم انگار..معتاد هوایی که کنارت میکشیدم.. چرا تمام نمیشود این نبودن ها؟؟ باید تمامت کنم.. همین امروز.. همین امشب.. چشم هایم را خواهم بست و فردایی بدون تو آغاز خواهم کرد.. چاره ی دیگری ندارم برای زندگی.. آخرین راه همین است.. خداحافظ تریاک ِ لعنتی.. خداحافظ درد ِ بی درمان.. خداحافظ عشق ِ ناتمام..خدا نگهدارت باشد..