خبری از من نیست، نه می نویسم نه میخوانم، نه میخندم و نه گریه میکنم، کز کرده ام در گوشه ای از اتاق و از هوای کهنه ی خانه تغذیه میکنم، او کیست که نبودنش عذابم میدهد؟ جوابی ندارم، اسمش را نمیدانم، رنگ چشمانش را نمیدانم، عطری از تنش یادم نیست، فقط میدانم دلتنگم، دلتنگ کسی که شاید از اولش هم وجود نداشته، سرابی بوده که میخواستم ببینمش، همین و بس! شاید هم کسی که وجود ندارد من باشم، من کیستم؟ که انقدر دلتنگم؟ اسمم را نمیدانم، رنگ چشمانم را هم...
اصلا میدانی چه شده؟ او که گناهی ندارد، من هم مقصر اصلی نیستم، فقط دلش عشق میخواست، دوست داشت عاشق شود، شاید من نبودم هم عاشق میشد باز، مقصر زمان بود که درست وقتی که دلش عشق میخواست روبه رویش ظاهر شدم، زل زدم به چشمانش و سلامی نداد. هول شده بودم نمیدانستم باید چه کنم، سلام دادم، رنگش پرید سرش را پایین آورد احتمالا به نشانه ی سلام. و رفت نشست روی صندلی جلویی... همین بود و بس! دیگر اتفاقی نیفتاد، خندیدم با صدای بلند ! اتفاقی نیفتاده بود.. فقط کمی عشق در هوا به دور خودش میچرخید و منتظر هدف گیری بود... من عاشق نشده بودم .. او هم! ولی دلمان لرزید، ترسیدیم... از عاشق شدن، از دچار شدن... از این تنهایی که وادارمان میکرد به عاشق شدن...واقعیتش خیلی راحت میشد عاشقش شد، تن صدایش، رنگ نگاهش، میشد از او معشوقی ساخت و دیوانه وار عاشقش شد، ولی برای من نه، من چیز دیگری میخواستم، نمیدانستم چه، ولی چیزی میخواستم که او نداشت، هرچه کردم اتفاقی نیفتاد، نشد که عاشق شوم، فقط دلم لرزید... طوری لرزید که هنوز هم تمامی ندارد، او یک منِ دیگر بود، باهم میتوانستیم ساعت ها قدم بزنیم، رویا ببافیم، پرواز کنیم و بخندیم! میشد با او زیر یک سقف زندگی کرد و خانه ای ساخت که سقف و کف اش جابه جا باشد، همه چیز ممکن بود اگر عاشق میشدم، اما...