نه چندان محسوس

شخصی نویسی های من

تو بیا و همیشه پیشم بمان

انتظار میکشم برای خاله شدن، برای دیدن کودکی که شاید پاره تن خود من هم باشد، کسی که 9 ماه تمام انتظارش را کشیدم، شاید اصلا شباهتی با من نداشته باشد، ولی از همان روزی که وجودش دلم را لرزاند حس کردم بهترین همدمم خواهد بود، باید بهترین خاله ی دنیا باشم، باید تحت هر شرایطی کنارش باشم، اولین هایش را کنار من تجربه کند، چندماهیست که کتابهای بچه داری و نحوه ی صحیح تربیت فرزندان را میخوانم، نمیدانم اگر وروجکی در شکم خودم بود چه ها میکردم، دارم لحظه شماری میکنم برای اینکه ببینمش، بویش کنم و تک تک خاطراتش را بنویسم. چقدر ندیده دوستش دارم، چقدر دلم میخواهد بغلش کنم، آمدنش که نزدیک تر میشود قلبم تندتر از روزهای قبل میزند..

-----------------------------------------------------------------

راستی، دلم برایت خیلی تنگ شده، دوست دارم دیوانه وار گریه کنم، عکس هایت را قایم کرده ام که مبادا ببینمت و داغ دلم تازه شود، تورا در گوشه ی مغز و دلم پنهان کرده ام و میترسم از فکر کردن به تو! تمام روزهایم را میخواهم تند تند پشت سر بگذارم ولی هر روزم هزار سال میگذرد.. بیا جان من، بیا که دیگر طاقت دوریت را ندارم! چطور التماست کنم؟ چطور بهت بفهمانم تو همه ی زندگی من بودی و هستی؟

-----------------------------------------------------------------

انتظار آمدن کودکی از رنگ من، و دوری از زندگی ام، احساسات متضادی که هرروز بیشتر و بیشتر مرا به مردن میخواند...


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
پارلا روشن

کارم به التماس کشیده دیگر...

من که جز تو عاشق دیگری نبودم، من که جز تو کسی را نمیدیدم، توی لعنتی آمدی و درست نشستی وسط دلم، پاهایت را دراز کردی و کل قلبم را به خودت اختصاص دادی، گفتی اگر پای دیگری به اینجا باز شود میروم، برای همیشه هم میروم!

رفتی! ولی بی آنکه دیگری جای تو را تنگ کرده باشد، رفته ای و هنوز کسی جرات وارد شدن به خانه ات را نکرده، هنوز هم اینجا روی سمت چپ بدنم نگهش داشته ام، وسواسی هایت را خوب میشناسم، حتی اگر کسی این تو، نفس هم بکشد دیگر پایت را به این قلب نمیگذاری!

تو رفته ای و من هرروز گردگیری میکنم تابلوهای آویزان به دیوارت را، تو رفته ای و من هرروز با روزنامه های نخوانده پاک میکنم تک تک پنجره هایت را، تو رفته ای و انگار دیگر نخواهی آمد..

زنگ که زدی دلم که نه، تمام وجودم به لرزه افتاد، صدایت را که شنیدم زبانم که نه نفس هایم بند آمد، سلامت را که شنیدم پاهایم تحملم نکرد، فرو ریختم، در اتاق ؟ نه، در خودم! تمام شدم، در عشق؟ نه، در زندگی!

آخرین باری که صدایت را شنیده بودم برمیگردد به روزهایی که فکر میکردم هنوز هم عاشقی، برمیگردد به روزی که آخرین تصویر تو در حافظه ام ثبت شد، اولین روزی که صدایت را شنیدم کی بود؟ یادت هست؟ 

منتظر تاکسی بودم، نزدیکتر آمدی، سلام بی صدایی کردی و خودم را زدم به نشنیدن، با خودت کلنجار می رفتی، این را با نگاه کردن به زمین هم میدیدم، دوباره سلام کردی، این بار بلندتر بود صدایت، نگاهت کردم و خندیدم، گفتم حالا شد، به این میگن سلام!

رنگت قرمز شده بود، در یک لحظه خجالت و خنده بهت هجوم آورد، خندیدی و پرسیدی؟ مگه شنیدین؟

ای کاش زمان برگردد به همان روزهای بیرحمی که مرا اینگونه عاشق کرد، قول میدهم دیگر عاشقت نشوم، ولی تو هم باید قول دهی، باید به من قول دهی که از کنارم رد نشوی، بوی عطرت را نشنوم، صدایت را خنده هایت را... قول دهی نیایی و با خجالت نگاهم نکنی، آن وقت من هم قول میدهم اینبار عاشقت نشوم...

هنوز هم آخر هر نوشته ام دوست دارم با خط بزرگی بنویسم ، برگرد.. جان ِ من ِ بیچاره برگرد... 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
پارلا روشن

داستان زندگی ما "یک"

خبری از من نیست، نه می نویسم نه میخوانم، نه میخندم و نه گریه میکنم، کز کرده ام در گوشه ای از اتاق و از هوای کهنه ی خانه تغذیه میکنم، او کیست که نبودنش عذابم میدهد؟ جوابی ندارم، اسمش را نمیدانم، رنگ چشمانش را نمیدانم، عطری از تنش یادم نیست، فقط میدانم دلتنگم، دلتنگ کسی که شاید از اولش هم وجود نداشته، سرابی بوده که میخواستم ببینمش، همین و بس! شاید هم کسی که وجود ندارد من باشم، من کیستم؟ که انقدر دلتنگم؟ اسمم را نمیدانم، رنگ چشمانم را هم...

اصلا میدانی چه شده؟ او که گناهی ندارد، من هم مقصر اصلی نیستم، فقط دلش عشق میخواست، دوست داشت عاشق شود، شاید من نبودم هم عاشق میشد باز، مقصر زمان بود که درست وقتی که دلش عشق میخواست روبه رویش ظاهر شدم، زل زدم به چشمانش و سلامی نداد. هول شده بودم نمیدانستم باید چه کنم، سلام دادم، رنگش پرید سرش را پایین آورد احتمالا به نشانه ی سلام. و رفت نشست روی صندلی جلویی... همین بود و بس! دیگر اتفاقی نیفتاد، خندیدم با صدای بلند ! اتفاقی نیفتاده بود.. فقط کمی عشق در هوا به دور خودش میچرخید و منتظر هدف گیری بود... من عاشق نشده بودم .. او هم! ولی دلمان لرزید، ترسیدیم... از عاشق شدن، از دچار شدن... از این تنهایی که وادارمان میکرد به عاشق شدن...واقعیتش خیلی راحت میشد عاشقش شد، تن صدایش، رنگ نگاهش، میشد از او معشوقی ساخت و دیوانه وار عاشقش شد، ولی برای من نه، من چیز دیگری میخواستم، نمیدانستم چه، ولی چیزی میخواستم که او نداشت، هرچه کردم اتفاقی نیفتاد، نشد که عاشق شوم، فقط دلم لرزید... طوری لرزید که هنوز هم تمامی ندارد، او یک منِ دیگر بود، باهم میتوانستیم ساعت ها قدم بزنیم، رویا ببافیم، پرواز کنیم و بخندیم! میشد با او زیر یک سقف زندگی کرد و خانه ای ساخت که سقف و کف اش جابه جا باشد، همه چیز ممکن بود اگر عاشق میشدم، اما...

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
پارلا روشن

بهار امسال

بهار که میشود دیگر به یاد تو نمی افتم, به یاد خنده هایت نمی افتم به یاد خوشحالیت از هوای بهاری نمی افتم. بهار که میشود یادم نمی آید چقدر هرروز میگفتی دوستت دارم, یادم نمی آید که رنگ تی شرت های این فصلت روشن تر از دیگر ماه ها بود, مگر سفر کردن را هم دوست داشتی؟ پس چرا یادم نمی آید.. بهار که سردتر میشود سردی تو بیشتر یادم می آید.. عاشق کردنم.. تنها گذاشتنم.. رفتنت.. چقدر فراموشت کرده ام میبنی؟ دیگر چشمهایم دنبال چشمهای پشت عینک ها نیست که مبادا تو بوده باشی و ندیده باشم.. اصلا میدانی؟بهار که میشود من به خیال خودم آلزایمر میگیرم به امید شروع یک سال جدید بی تو .. ولی هرچه بیشتر یادم نمی آید سخت تر فراموشت میکنم 

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
پارلا روشن

خدانگهدارت

دیروز مادرت را دیدم, از کنارم رد شد.. انگار اتفاقی نیافته باشد.. انگار دختری نداشته باشد.. انگار مرا نشناخته باشد.. خیلی آرام, بی آنکه نگاهی به سمتم داشته باشد رد شد و رفت.. دیروز عطرت را شنیدم بی آنکه تو باشی و ببینمت.. عطرت از کنارم به آرامی رد شد و رفت..دیروز چشمانت را دیدم, بی آنکه نگاهم کنند رد شدند.. دور شدند و دیگر ندیدمشان.. هیچ وقت این شباهت را ندیده بودم..هیچ وقت دلم نخواسته بود مادرت را در آغوش بکشم و زار زار گریه کنم..تازه میفهمم که چقدر دلم هوایت را کرده.. چقدر بی تو بودن سخت میگذرد.. چقدر مادرت مرا داغون کرد دیروز.. چرا نمیتوانم عادت کنم به نفس کشیدن ِ بی تو؟ من معتاد ِ نگاهت بودم انگار..معتاد هوایی که کنارت میکشیدم.. چرا تمام نمیشود این نبودن ها؟؟ باید تمامت کنم.. همین امروز.. همین امشب.. چشم هایم را خواهم بست و فردایی بدون تو آغاز خواهم کرد.. چاره ی دیگری ندارم برای زندگی.. آخرین راه همین است.. خداحافظ تریاک ِ لعنتی.. خداحافظ درد ِ بی درمان.. خداحافظ عشق ِ ناتمام..خدا نگهدارت باشد..

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
پارلا روشن

یک دقیقه غفلت

امان از این سرماخوردگیه وقت نشناس.. تا تو بودی هیچ دردی نداشتم یادت هست؟ همه اش میخندیدم و میگفتم عشق سپر محکمیست در برابر دردها.. میگفتی یعنی من عاشقت نیستم که سرما میخورم؟ میگفتم هستی ولی نه آنچنان که باید.. اما این فلسفه ی درستی نبود.. من هنوزم عاشقت هستم.. من هنوز هم با تکرار اسمت دل پیچه میگیرم و دستانم عرق میکند.. فقط حواسم نبوده.. همین. اگر فکر میکنی عشقم کم شده که سرماخورده ام سخت در اشتباهی.. اصلا از کجا معلوم که آلرژی نباشد؟ اصلا شاید این جسم ِ تنها بهانه ی تورا میگیرد؟ کی قرار است برگردی؟ بیا تا توی همان لیوان های قهوه ای رنگمان چایی بخوریم.. بخندیم.. تخته نرد بازی کنیم.. بیا که بی تابی میکند این جسم.. سنگینی میکند بر روح خسته ام..

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
پارلا روشن

خنده های عشق

هیچ فکر نمیکردم روزی برسد که صدایت تنها دارایی ام باشد.. صدایی که بطور اتفاقی روی گوشیم ضبط شد.. حواسمان نبود.. توئم ندیدی ضبط شدنش را.. دیروز که دنبال ریکوردهای استاد بودم وسط توضیحات پی در پی استاد یهو تو حرف زدی.. اولش خندیدی و بعد گفتی پارلا سایلنت کن.. منم خندیدم صدای خنده ام چقدر عوض شده.. چقدر سنگین تر شده امروز.. صدای خنده ات را جدا میکنم و کپی اش میکنم در لحظه لحظه ی زندگیم.. آلارمش میکنم.. رینگتونش میکنم.. حتی وقتی رمز گوشی ام را اشتباه میزنم تو میخندی.. میخندی و من بی اختیار گوشی ام را بغل میکنم.. چقدر خنده ات را عاشقم.. چقدر صدای خنده هایت آرامم میکند.. گوشی را توی اتاقم روی بالشم میگذارم و از اتاق کناری به خودم زنگ میزنم .. از توی اتاقم میخندی و با صدای بلند میگوویم ای جانم.. می آیم و کنارت دراز میکشم.. تو هنوز هم میخندی تا آخرین بوق آزاد.. و من غرق خنده هایت میشوم..

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
پارلا روشن

بوی ماه اسفند

خیلی وقت است که صبح شده من هنوز نمیتوانم چشمهایم را باز کنم.. چیزی در دلم سنگینی میکند.. چیزی شبیه نطفه.. شبیه دانه ی کوچیکی که جوانه زده.. شبیه من ِ کوچک.. و شاید تو..دلم برایت تنگ شده و میدانم باز کردن چشمانم دوریت را مثل پتکی روی سرم خواهد زد.. دستم را روی رختخوابم تکان میدهم شاید به تو برسد.. آن وقت چه راحت چشمهایم را باز میکنم و بی هیچ معطلی به آشپزخانه میروم, سماور را پر از آب میکنم و تابه را روی اجاق میگذارم از آن املتی که دوست داشتی آماده میکنم و سمت تلویزیون میروم. کانال موسیقی مورد علاقه ات را انتخاب میکنم و صدایش را یکی یکی بالا میبرم به صد میرسد.. از خوشحالی یکی دوتا از حرکتهایی که یادم داده ای یرای نرمش انجام میدهم و پنجره ها را باز میکنم چه هوای خوبی وارد اتاق میشود چه زندگی دلنشینی چه صبح دوست داشتنی ای. صدای غرغر سماور از لابه لای موسیقی پخش شده قابل شنیدن نیست و من در ذهنم برای خودم صداسازی میکنم و به سمتش میروم. باهاش حرف میزنم " ئه چیه عزیزم؟ چرا غر میزنی؟ خب یه چن ثانیه بیشتر بجوشه این آب مگه چی میشه؟ لبخند بزن مث من و آروم باش تا بتونی لذت ببری از همه چی. آفرین سماور مهربون"

دنبال دارچین میگردم کشوهارا یکی یکی باز و بسته میکنم دیشب که نیامدی هواسم نبود کجا گذاشتمش.. مهم نیست پیدایش میکنم همین که امروز اینجا کنارم هستی هرچه بخواهی برایت پیدا میکنم..

بوی دارچین با هوای دلنشین اسفند پر شده در اتاق.. 

دستم را هرچه تکان میدهم خبری از تو نیست.. میترسم چشمهایم را باز کنم.. میترسم باز کنم و ببینم نیستی, آن وقت دیگر نه سماور را دوست دارم نه اسفند را نه موسیقی و نه دارچین را.. تا خود شب همینجا میخوابم و منتظرت میمانم که بیایی.. زودتر بیا که گشنگی امانم را بریده.. هوس املت کرده ام با چای دارچین. با موسیقی مورد علاقه مان. در هوای دلنشین اسفندماه.. 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
پارلا روشن

عشق

داشتم به این فکر میکردم که اولین مطلبم چی باشه ؟ یا اصلا چجوری شروع کنم ؟ ولی خیلی سخته استارت زدن، اونم تو موقعیتی که همه چیزش برات تازگی خودش رو داره.. 

دلم میخواد قبل از اینکه نوشته هام رو رونویسی کنم و کپی کنم اینجا، یه کم از خودم بگم، 

یه دختر پر شورو هیجان، عاشق موسیقی ، عاشق ورزش و نوشتن، عاشق حیوونا.. کلمه ی نفرت رو نمیتونم درک کنم گاهی وقتا، چطور آدما میتونن تو دنیای به این خوبی ، به جای عشق و دوست داشتن، دلشون رو پر کنن از کین و نفرت ؟ من  هیچوقت تجربه ش نکردم.. من عاشق آدما بودم و هستم، از همه چیه زندگی لذت میبرم و خیلی خوشحالم که تونستم جز افرادی باشم که لذت زندگی رو چشیدن..

زندگی من تو چیز خاصی محدود نشده، من عاشق اینم که همه چیزایی که دوست دارم رو تجربه کنم، الان شمایی که این مطلب رو میخونین، مطمئنم اگه بیام سراغ وبلاگتون یا یه نظری ازتون دریافت کنم، یه اتاقی با اسم شما تو دلم براتون ساخته میشه..

فک کنم تا اینجا کافی باشه، چون کم کم دارم مث همیشه پرحرفی میکنم.

دوستتون دارم از زندگیتون لذت ببرین

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
پارلا روشن

شروع

دیگه تصمیم گرفتم همه ی کاغذ پاره هایی که تو جیبای لباسام مخفی شون میکنم رو بنویسم رو این صفحه ی مجازی..
دیگه اون موقع از پیدا شدنشون هراسی نخواهم داشت، خیلی راحت و بی دغدغه مینویسم و ثبت میکنم..
انشالله که همه چی خوب پیش بره ..
البته یادم رفت، سلام به همه ی شماهایی که قراره وبلاگم رو بخونین 
۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
پارلا روشن